تیامتیام، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

تیام نابغه ی کوچک آسمانی

برگی از دفتر خاطرات تیام

باز هم میخوام ازخاطرات عسلکم بنویسم بازهم اززمانی که هنوز به یک سال نرسیده بودی.هرروز من وپدرت شاهد رشد وشکوفاییت بودیم ولذت میبردیم.نمیتونستم خوابت رو تنظیم کنم و از این موضوع ناراحت بودم مدام به من امیدواری می دادند که این موضوع برطرف میشه یه مقاله ای خوندم برای تنظیم خواب نوزادکه نوشته شده بود باید برای او موسیقی گذاشت و اورا قبل از خواب به حمام بردوبازی و ماساژهم موردهای کمک کننده به این امرهستند. موسیقی خیلی کم اثر گذاشت اماهرروز که نمیشد حمام ببرمت اما روزهایی که حمام میرفتی خیلی خسته میشدی و میخوابیدی.بازی و ماساژهم جزء برنامه های روزانه ی تو بود عزیزم.کم کم غذاهای کمکی هم به برنامه ی غذاییت اضافه شد به سرلاک اوایل خیلی علا...
16 آذر 1391

وحشتناکترین اشتباهات یک مادر

یه شب خیلی بی قراری کردی و تاصبح نخوابیدی ساعت 7یا8صبح بود که خوابت برد منم پیش خودم گفتم:کمی استراحت کنم. ساعت رو روی 11گذاشتم و خوابیدم ساعت 11که صدای زنگ ساعت بلند شد بلند شدم که ویتامین بهت بدم که از خستگی و خواب آلودگی زیادقطره استامینوفن رو برداشتم و چون فکر میکردم که قطره ویتامینه 19قطره بهت دادم اومدم بخوابم که چشمتون روز بد نبینه چشمم به اسم روی قطره افتاد انگار دنیا روسرم خراب شد زنگ زدم و با گریه موضوع رو برای بابایی تعریف کردم و همینطور گریه میکردم و لباس می پوشیدم واز خدا کمک میخواستم وتودلم هزارتابدوبیراه به خودم میگفتم.بابایی بنده خدا که حالش از من بدتر بود با یه سرعت سرسام آور یک ربعه خودشو رسوند سر کوچه.از اق...
16 آذر 1391

تیام در اولین ماههای بهاری زندگی اش

بعد از ١٠روز مراقبتهای مامان جون ازمن وشما گل دخترم وقت برگشت به خونه بود بابایی اومده بود دنبالمون اما مامان جون میگفت:تاآخر ماه پیشش بمونیم ولی من دلم هوای خونمون رو کرده بود و هرچی مامان جون اصرار کرد فایده نداشت.بابایی خونه رو تمیز کرده بود و همه چی رو آماده کرده بود.حالا اومده بودیم خونه چقدر فضامون با وجود تو عوض شده بود و دیگه من و بابایی تنها نبودیم بعداز گذشت یک روز مسئولیت های من که حالا دوبرابر شده بود شروع شد و واقعا اعتراف می کنم که خیلی سخت بود تا جایی که برام امکان داشت از کسی کمک نگرفتم و اکثر کارامو خودم انجام میدادم ونمی دونم تا چه حد موفق بودم مامان جون هم هرروز زنگ میزد و منو راهنمایی میکرد و همیشه هم نگرانمون بود آخه ما...
16 آذر 1391