بعد از ١٠روز مراقبتهای مامان جون ازمن وشما گل دخترم وقت برگشت به خونه بود بابایی اومده بود دنبالمون اما مامان جون میگفت:تاآخر ماه پیشش بمونیم ولی من دلم هوای خونمون رو کرده بود و هرچی مامان جون اصرار کرد فایده نداشت.بابایی خونه رو تمیز کرده بود و همه چی رو آماده کرده بود.حالا اومده بودیم خونه چقدر فضامون با وجود تو عوض شده بود و دیگه من و بابایی تنها نبودیم بعداز گذشت یک روز مسئولیت های من که حالا دوبرابر شده بود شروع شد و واقعا اعتراف می کنم که خیلی سخت بود تا جایی که برام امکان داشت از کسی کمک نگرفتم و اکثر کارامو خودم انجام میدادم ونمی دونم تا چه حد موفق بودم مامان جون هم هرروز زنگ میزد و منو راهنمایی میکرد و همیشه هم نگرانمون بود آخه ما...