تیامتیام، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

تیام نابغه ی کوچک آسمانی

اعطای موهبتی شبیه به خلقت خودش به مادران

سلام گلم می دونم دیر شروع کردم امیدوارم منو ببخشی....... روز 25/6/88 بود روزی که دنیای مامان رو پراز شادی کردی مامانی دوران بارداری سختی رو پشت سرگذاشته بودم ویار 6ماهه ی شبانه ورم کم خونی اما وجود تومنو سرشار از امید میکرد هرجا رفتیم با هم بودیم یادته چقدر باهات حرف میزدم بذار یه خاطره برات بگم درست 3روز مونده بود به شکفتنت عزیزم که پوشه ی پزشکیمون گم شدخیلی ناراحت بودم نمیدونستم چی کار باید کنم اما دکتر شفیعی بهم اطمینان خاطر داد که اطلاعات رو ثبت شده داره و فقط چند آزمایش فوری باید میدادم که با درخواست خانم دکتر جوابش زود آماده شدهمه چی آماده بود وامشب من چقدر احساسات عجیب داشتم ساک لوازمت رو آماده کرده بودم و ١٠٠١فکر جورواجور توذهنم...
16 آذر 1391

برگی از دفتر خاطرات تیام

باز هم میخوام ازخاطرات عسلکم بنویسم بازهم اززمانی که هنوز به یک سال نرسیده بودی.هرروز من وپدرت شاهد رشد وشکوفاییت بودیم ولذت میبردیم.نمیتونستم خوابت رو تنظیم کنم و از این موضوع ناراحت بودم مدام به من امیدواری می دادند که این موضوع برطرف میشه یه مقاله ای خوندم برای تنظیم خواب نوزادکه نوشته شده بود باید برای او موسیقی گذاشت و اورا قبل از خواب به حمام بردوبازی و ماساژهم موردهای کمک کننده به این امرهستند. موسیقی خیلی کم اثر گذاشت اماهرروز که نمیشد حمام ببرمت اما روزهایی که حمام میرفتی خیلی خسته میشدی و میخوابیدی.بازی و ماساژهم جزء برنامه های روزانه ی تو بود عزیزم.کم کم غذاهای کمکی هم به برنامه ی غذاییت اضافه شد به سرلاک اوایل خیلی علا...
16 آذر 1391

وحشتناکترین اشتباهات یک مادر

یه شب خیلی بی قراری کردی و تاصبح نخوابیدی ساعت 7یا8صبح بود که خوابت برد منم پیش خودم گفتم:کمی استراحت کنم. ساعت رو روی 11گذاشتم و خوابیدم ساعت 11که صدای زنگ ساعت بلند شد بلند شدم که ویتامین بهت بدم که از خستگی و خواب آلودگی زیادقطره استامینوفن رو برداشتم و چون فکر میکردم که قطره ویتامینه 19قطره بهت دادم اومدم بخوابم که چشمتون روز بد نبینه چشمم به اسم روی قطره افتاد انگار دنیا روسرم خراب شد زنگ زدم و با گریه موضوع رو برای بابایی تعریف کردم و همینطور گریه میکردم و لباس می پوشیدم واز خدا کمک میخواستم وتودلم هزارتابدوبیراه به خودم میگفتم.بابایی بنده خدا که حالش از من بدتر بود با یه سرعت سرسام آور یک ربعه خودشو رسوند سر کوچه.از اق...
16 آذر 1391

تیام در اولین ماههای بهاری زندگی اش

بعد از ١٠روز مراقبتهای مامان جون ازمن وشما گل دخترم وقت برگشت به خونه بود بابایی اومده بود دنبالمون اما مامان جون میگفت:تاآخر ماه پیشش بمونیم ولی من دلم هوای خونمون رو کرده بود و هرچی مامان جون اصرار کرد فایده نداشت.بابایی خونه رو تمیز کرده بود و همه چی رو آماده کرده بود.حالا اومده بودیم خونه چقدر فضامون با وجود تو عوض شده بود و دیگه من و بابایی تنها نبودیم بعداز گذشت یک روز مسئولیت های من که حالا دوبرابر شده بود شروع شد و واقعا اعتراف می کنم که خیلی سخت بود تا جایی که برام امکان داشت از کسی کمک نگرفتم و اکثر کارامو خودم انجام میدادم ونمی دونم تا چه حد موفق بودم مامان جون هم هرروز زنگ میزد و منو راهنمایی میکرد و همیشه هم نگرانمون بود آخه ما...
16 آذر 1391