وحشتناکترین اشتباهات یک مادر
یه شب خیلی بی قراری کردی و تاصبح نخوابیدی ساعت 7یا8صبح بود که خوابت برد منم پیش خودم گفتم:کمی استراحت کنم. ساعت رو روی 11گذاشتم و خوابیدم ساعت 11که صدای زنگ ساعت بلند شد بلند شدم که ویتامین بهت بدم که از خستگی و خواب آلودگی زیادقطره استامینوفن رو برداشتم و چون فکر میکردم که قطره ویتامینه 19قطره بهت دادم اومدم بخوابم که چشمتون روز بد نبینه چشمم به اسم روی قطره افتاد انگار دنیا روسرم خراب شد زنگ زدم و با گریه موضوع رو برای بابایی تعریف کردم و همینطور گریه میکردم و لباس می پوشیدم واز خدا کمک میخواستم وتودلم هزارتابدوبیراه به خودم میگفتم.بابایی بنده خدا که حالش از من بدتر بود با یه سرعت سرسام آور یک ربعه خودشو رسوند سر کوچه.از اق...
نویسنده :
مامان نازی
17:51