تیامتیام، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

تیام نابغه ی کوچک آسمانی

ادای یک نذر

1392/6/5 1:37
نویسنده : مامان نازی
324 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز خیلی خیلی بد بود که یه اتفاقی افتاد و من دلم نمی خواد از اون اتفاق برات بنویسم شاید بعدها بتونم برات بگم مثلا وقتی ٢٠ساله شدی نمی دونی چقدر تجسم اینکه تو٢٠ساله بشی لذتبخشه.وای دلم آب شد امیدوارم که تا اون موقع بتونم برات مامان بیستی باشم.من تلاشمو میکنم،از خدا کمک میخوام که بتونم امانتشو به بهترین نحو نگهداری کنم و به ثمر برسونم. چقدر در مورد آینده ات نگرانم مدام دنبال یه مبحث آموزشی هستم تا بلکه بتونم با آموزش اون مبحث به تو عسلکم فردای بهتری رو برات رقم بزنم.منو ببخش اگه گاهی اوقات هم برات مامان خوبی نبودم.داشتم در مورد اون اتفاق برات مینوشتم که مربوط به خودت بود یه وقتایی که برمیگردم به گذشته میبینم با اینکه بنده ی خوبی نیستم اما همه جا آفریدگار بودنشو و با من بودنشو بهم نشون داده واینکه اگه من مخلوقی پراز کاستی هستم اما او خالقی بی همتاست.بازم منو شرمنده کرد.اون لحظه ای که این اتفاق برات افتاد ازش خواستم که بازم کمکم کنه ومنو از در خونه ی امیدش ناامید برنگردونه خیلی بنده ی خوبیم مدام هم خواسته دارم.یه لحظه با اینکه تو دختر بودی به دلم افتاد و نذر کردم لباس کسی رو که دستاش کوچیکه ولی گره های بزرگی رو باز میکنه برات بپوشم اونم تو روز خودش.خداوند منو ناامید نکرد و٦ ماهه ی کربلا با دستای کوچیکش بهم کمک کرد و حالا زمان ادای نذر بود... راستی همین محرم بود که بابایی یعنی پدر من به خاطر ناراحتی قلبی که داشت تو بیمارستان بستری بود و میدونم که چقدر براش سخت بوده وچقدر جای بابایی توی هیئت خالی بود که خدارو شکر بهبودی حاصل شد اما به خاطر اینکه بعد از اتمام محرم ترخیص شده بود خیلی ناراحت بود. راستی مامی محرم سال بعدش وقتی به جایی که این عکسهارو ازت گرفته بودم رفتیم با دست نشونم دادی و گفتی:مامی تیام اینجاعکس گرفته که من و بابایی مات مونده بودیم بااینکه خیلی کوچیک بودی ولی هنوز وقتی به اون مکان میریم  اون روز رو به خاطر داری.دختر نازم همیشه سلامتی تورو از خدای بزرگ خواستارم.پروردگارا سپاس 

19/9/89

محرم 19/9/89

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)